مسیحامسیحا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

آرامشم تویی پسرقشنگم

روزهای بعد تولد

توی این دوران خواهر عزیزم خیلی کمک حالم بود واقعا ازش ممنونم وقتی بابایی واسه اولین بار دیدت به حدی ذوق زده شده بود که قابل توصیف نیست میگفت تا صبح نتونسته بخوابه از شوق دیدنت حقم داشته طفلکی همون شب همش به من پیام میداد عکسشو بفرست منم کلی از نفسمون براش میفرستادم و اونم همش قربون صدقه دوتامون میرفت    اینم یکی از اون عکساس دردت به جونم   ...
23 مهر 1394

روز دیدار

24 فروردین 94 بود منو بابایی رفتیم بیمارستان  وقتی دکتر معاینه م  کرد گفت که میتونی بستری شی  دلم هری ریخت اومدم بیرون بابایی گفت چی شد گفتم گفته بستری هم ترسید هم برق خوشحالی تو چشماش دیده شداما من همش گریه میکردم و اونم دستامو تو دستش گرفته بود و دلداریم میداد رفتیم خونه شب اومدیم واسه بستری اما گفتن برو صبح بیا مام دست از پا دراز تر برگشتیم شب سختی بود اما عشقم با دلگرمیاش بهم آرامش میداد بالاخره ساعت 8 صبح  راهی بیمارستان شدیم اما باز گفتناز دیروز خیلی فرقی نکردی پس فرصت داری ولی من زدم زیر گریه و گفتم من باید همین امروز زایمان کنم خلاصه از ما اصرار و از اونا انکار من و بابایی رفتیم پیش دکترت خانم نیکو کریمی برام نامه...
23 مهر 1394