مسیحامسیحا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

آرامشم تویی پسرقشنگم

روز دیدار

1394/7/23 1:13
نویسنده : سمن جون
33 بازدید
اشتراک گذاری

24 فروردین 94 بود منو بابایی رفتیم بیمارستان  وقتی دکتر معاینه م  کرد گفت که میتونی بستری شی  دلم هری ریخت اومدم بیرون بابایی گفت چی شد گفتم گفته بستری هم ترسید هم برق خوشحالی تو چشماش دیده شداما من همش گریه میکردم و اونم دستامو تو دستش گرفته بود و دلداریم میداد رفتیم خونه شب اومدیم واسه بستری اما گفتن برو صبح بیا مام دست از پا دراز تر برگشتیمخندونکشب سختی بود اما عشقم با دلگرمیاش بهم آرامش میداد بالاخره ساعت 8 صبح  راهی بیمارستان شدیم اما باز گفتناز دیروز خیلی فرقی نکردی پس فرصت داری ولی من زدم زیر گریه و گفتم من باید همین امروز زایمان کنم خلاصه از ما اصرار و از اونا انکار من و بابایی رفتیم پیش دکترت خانم نیکو کریمیمحبتبرام نامه بستری نوشت و بالاخره ساعت  12 ظهر بستری شدم و سرم بهم وصل کردن از ساعت یک دردای خفیف شروع شد تا نزدیک ساعت 3 که دیگه دردام وحشتناک شده بود تا 6 همینجور داد و فریاد و راه میرفتم از ساعت6 به بعد دیگه تحمل نداشتم تک تک استخونام داشتن خرد میشدن هر مامایی میومد واسه معاینه دستشو محکم میگرفتم قسمش میدادم تورو خدا بگو بریم اون بنده خدام میگفت هنوز مونده اخه کجا بریم عزیزمگریهتا ساعت 8 با کمک میله سرمم راه میرفت به حدی درد داشتم که همون چند ثانیه ای که اروم میشدم سر پا خواب میرفتم ساعت 8 شیفتا عوض شد و یه مامای ناز و مهربون اومد منو چک کرد و رفت از بس داد زدم و خواهش کردم بازم اومد و گفت بریم از خوشحالی میخاستم جیغ بزنم با بدبختی رفتم رو تخت زایمان و در عرض پنج دقیقه و یه یا علی محکم از طرف من تو جیگر گوشه تو ساعت 8:10 دقیقه 25 فروردین 1394 با وزن 2900 و قد 50 و دور سر 33 پا به این دنیای قشنگ گذاشتیجشنفدای شکل ماهت بشم نفسم حتی گریه م نکردی و من گفتم چرا گریه نمیکنه ماما یدونه زد تو پشتت و صدای نازنینتم شنیدمبوسشیرین ترین لحظه عمرم که به جرات میگم تکرار نشدنیه وقتی تو لیز خوردی انگار منم از مادر متولد شدم بدون هیچ دردی واقعاااا لذت بخش بود شکررررررر یاارحم الراحمین

خوش اومدی به زندگیمون قشنگممحبت

پسندها (1)

نظرات (0)